آدرین آدرین ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

ادرين زيباترين هديه خداوند

تولد دوسالگيت مبارككككك عزيزم

ادرين جونم بالاخره بعد از دو هفته اي اومدم با كلي مطلب كه از قبل از تولدت تا امروز كه همه رو يادداشت   كردم و بايد كلي وقت بذارم تا بتونم همه رو واست بنويسم عزيزم .... سر انجام در روز سوم ابان سال هزارو سيصدو نود دو تولد دومين سال زندگيه ،تو ستاره اسموني رو جشن گرفتيم ...جشني كوچولو ،اما به وسعت قلبهايي كه صميمانه دوستت داشتند .... ادرين با تمام مشكلاتي كه اين روزا در رفت وامد واسه كار وهمينطور كارهاي خونه  دارم وداشتم ..از صميم قلبم ميخواستم واست تولد بگيرم ....چون ميدونم اين روزها ميرند وديگه تكرار نميشن.....فك كن از تابستون قصد داشتم برم خريد و اخرش هم نشد تا نزديكاي تولدت و چون داشت ماه محرم ميومد...ديدم نميشه ت...
29 آبان 1392

شیرین پسر تو عید 92

شیشه عطر بهار لب دیوار شکست و همه جا پر شد از بوی خدا.......(نورزتان مبارک) بله پسرم اولین روز رفتیم دیدن مامان بزرگ ها بد نبود همه بهت عیدی دادند اول از همه بابااردوان بعد هم مادر بزرگ ها وعمه ..عمو ..خاله ..و بقیه فامیل هر وقت که هرجایی میرفتیم ....بعد عکس عیدیات رو میذارم و یه عکس که با عمو افشین و انیتا جون انداختی....       بعد از چند روز خاله لیدا اینا اومدند وای که تو این روزا خیلی کارای جالبی میکنی دیگه کاملا (ایین)و(ای ین)یعنی ارین ...وبه خاله لیدا میگی ( لالا)و به گیتا ( تاتا)و یه میمون خوشگل داری که میخنده میگه ای لاو یو و شما میگی( ای لو) به پدر جون هم میگی ...
29 آبان 1392

خاطرات20 ماهگی ادرینی

وای عسل مانی ببخشید کلی ازت خاطره دارم که هنوز هیچ کودومو نتونستم واست بنویسم ولی سعی میکنم از امشب هر وقت خوابیدی بیام تونت اخه وقتی بیداری اصلا نمیذاری یه کلمه هم بنویسم باید شبا بیدار بمونم تا بتونم خاطرات شیرین این روزا رو واست بنویسم دیروز صبح وقتی کم و بیش صبونت رو خوردی گفتم بیا سفره رو جمع کنیم و ازت خواستم کمک کنی یهو دیدم بطری شیر که بزرگ هم بود مث مرد کوچولو ها  برداشتی  تازه دولا شدی کیسه نون رو هم میاریوردی وای الهی دورت بگردم مانییی   ...
29 آبان 1392

مسافرت کیش

یه روز من و بابا تصمیم گرفتیمبه همراه شما  بریم یه اولين  مسافرت اونم يه جاي  دور تر گفتیم بریم کیش که واسه شما هم سخت نباشه ....خلاصه من مشغول جمع اوری چمدون هامون شدم و شما خیلی شیطونی میکردی هر چی لباس جمع میکرم میومدی میریختی بیرون و خودت میشستی تو ی چمدون می گفتم نکن پسرم و گوش نمی دادی من گذاشتم رفتم تا بازی بکنی بعد وقتی از چمدون سیر شدی بیام جمع کنم . بعد از چند دقیقه اومدی از اتاق بیرون. رفتم کارمو ادامه بدم اومدم دیدم دوباره همون لباسارو ریختی تو چمدون مثلا خواسته بودی لباسارو بزاری سرجاش (الهي فداي جم كردنت ) بعد من مجبور شدم هی اینورو و اونور برم تا وسایل مورد نظر رو جمع کنم...شما هم عین جوجه مدام پشت سرم  ...
29 آبان 1392

روز جهاني كودك

روزت مبارككككككككك پسر قشنگم ا مروز روز جهاني كودكه روز زيباترين غنچه هاي در حال شكفتن .....روز قشنگترين هديه هاي خداوند روز حضور فرشته هاي اسماني.....با پاكترين و معصومانه ترين احساسات روز دست هاي كوچكي كه به حالت نياز به طر ف ما بلند ميشه.....و ان نگاهي كه عمقش پر شده از احساس ...عشق...صفا....صميميت.... خداوندا ....خدايا ....سپاس ميگويمت به خاطر لطفت ...مهربانيت ..و عظمتت كه اينگونه اين زيباترين را به كاشانه ما سپردي .....تا عشقش گرما بخش زندگيمان شود..... و بار ديگر ....خداوندا ...اي عالي مرتبه .....اين فرزند كوچكمان را تا ابد در پناهت حفظ بفرما و انوار الهيت را هاله اي قرار بده بر وجود نازنينش .... امين...
19 مهر 1392

ادامه خاطرات عسلم

الان كه دارم واست مينويسم نشستي بغلم و داري نماز ميخوني ....الهي قربون نماز خوندنت برم مهر رو گذاشتي روي ميز وهي سرت رو ميذاري روش و ميگي الله و ابر  تقريبا دو سه ماه پيش بود يه زير پايي واسه دوش حموم داشتيم كه من شسته بودمش ...بنابراين وقتي همه لباسار و جمع كردم اونم با لباسا اوردم داخل خونه يه هو ديدم برداشتيش و پهن كردي تو خونه به صورت كج همونطوري كه ما رو به قبله به گوشه مي ايستيم و بعد به حالت سجده شروع كردي به نماز خوندن من و بابا هم تا ديديم اين صحنه رو حسابي لذت برديم از اين همه دقتت عزيز و شيطونكم..... اين روزا هر روز بهتر و بهتر صحبت ميكني ...خدارو شكر و هنوز هم به شكر خدا غذات رو ميخوري ...بازهم با بابا رفتيم تهرا...
19 مهر 1392

بيست و سه ماهگيت هم مبارك

پسر عزيزو قشنگم يك ماه ديگه تولد دو سالگيته عزيز دلم از صميم قلب خوشحالم  و از طرفي هم از حالا دلم شور ميزنه اخه خيلي كارا بايد انجام   بدم .چون ميخوام واست يه تولد خوشگل بگيرم با تمي كه فك كنم خيلي خوشت بياد...راستي تو وبلاگتم زودتر  جشن گرفتم   ادرين جون عزيزم اين روزا خيلي شيرين زبوني ميكني ......خيلي وقتا صدام ميكني ميگي : ماما ..ماما ..منم كاري دارم حواسم نميشه جوابتو بدم ...بعد ميگي :مانييي مانيييييي الهي فدات شم برق سرم ميپره و ميگم :جانم عزيزم جانم الهي فدات شم اخه فهميدي قند تو دلم اب ميشه وقتي ميگي مانيي. ..   راستي بعضي وقتا هم صدام ميكني :گيتا ...رفته بوديم شمال بابا ميگفت گيتا پا ش...
17 مهر 1392

استودیو عکس خاله لیدا

این عکسهای قشنگ  رو خاله لیدا وقتی هجده ماهه بودی ..یه شب قبل از ینکه بریم کیش ازت گرفت ....واییی دستش درد نکنه و از همه مهمتر ایین خوشگل و هنرمند خاله اینارو طراحی کرده مرسی فرشته من   ...
20 شهريور 1392

خاطرات بیست دو ماهگی

سلام ....سلام به  همه عزیزانی که وقت میذارن و قصه های  شیرین سرزمین رویایی ادرین رو میخونن ....هزازان بار تشکر ...... و همین طور منا جون مامان رهام جون که همیشه مشوق من بوده واسه نوشتن این وبلاگ و همینطور ایین قشنگم که همیشه از من خواسته که هیچوقت نوشتن واسه ادرین رو فراموش نکنم و همیشه پی گیر مطالب هست ...... ایین قشنگم که میدونی هم شما وهم اریین قشنگم رو خیلی خیلی دوست دارم(خواهر زاده هام) : لطف کن همه احساست قشنگت رو که همیشه به ادرین داری و ارتباط زیبایی که همیشه با ادرین برقرار میکنی و واسش بنویس تا ادرین بدونه چقدر دوستش داری اخه همیشه به من میگی خاله به ادرین بگو به من بگه خواهر جون ...من دختر خالش نیستم ....الهی قرب...
12 شهريور 1392

خاطرات 18 ماهگی

سلام عزیزم میدونی امروز چه روزیه روری که ١٨ ماه شدی .....هورررررررررررررررا پسر گلمون داره به امید خدا بزرگ و بزرگتر میشه و همینطور واکسن زدی عسلم نمیدونی چقدر دلم سوخت بابا از اداره اومد وبا کالسکه بردیمت بهداشت اخه من اصلا دلم نمیاد اون لحظه نگات کنم تا سوزن رو تو اون پای کوچولوت بزنن ولی شیر مرد مامان فقط ٥ثانیه گریه کرد افررررررررررررررررین شب هم خیلی کم تب کردی خدارو شکر که پسرمون خیلی قویه     مسافرت  به کیش بعد از چند روز  تو ماه اردیبهشت که تازه هجده ماهه شده بودی رفتیم  کیش و ادامه داستان.... ...
4 شهريور 1392