آدرین آدرین ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

ادرين زيباترين هديه خداوند

مسافرت کیش

1392/8/29 16:16
نویسنده : گيتا
435 بازدید
اشتراک گذاری

یه روز من و بابا تصمیم گرفتیمبه همراه شما  بریم یه اولين  مسافرت اونم يه جاي  دور تر گفتیم بریم کیش که واسه شما هم سخت نباشه ....خلاصه من مشغول جمع اوری چمدون هامون شدم فرشتهو شما خیلی شیطونی میکردی هر چی لباس جمع میکرم میومدی میریختی بیرون و خودت میشستی تو ی چمدون می گفتم نکن پسرم و گوش نمی دادی من گذاشتم رفتم تا بازی بکنی بعد وقتی از چمدون سیر شدی بیام جمع کنم . بعد از چند دقیقه اومدی از اتاق بیرون. رفتم کارمو ادامه بدم اومدم دیدم دوباره همون لباسارو ریختی تو چمدون مثلا خواسته بودی لباسارو بزاری سرجاش قلب (الهي فداي جم كردنت ) بعد من مجبور شدم هی اینورو و اونور برم تا وسایل مورد نظر رو جمع کنم...شما هم عین جوجه مدام پشت سرم  بودی و هر اتاق که میرفتم می اومدی بعد در اتاق رو میبستی و پیش پای من می خوابیدی و با یک چیزی بازی می کردی وای این کارت خیلی بامزه بود من میگفتم ادرین نیا مامان وایسا همین جا ولی تو گوش نمی دادی ... خلاصه با هر سختی بود چمدون رو جمع کردم عشق مانیماچماچ و بالاخره راهي مسافرت شديم ....رفتيم تهران خونه خاله ليدا ...بعد هم صبح زود عمو سياوش زحمت كشيد مارو برد فرودگاه....سوار هواپيما كه شديم واسه اولين بار بود كه يه هو ترس عجيبي تو دلم پر شد ..نه واسه خودم ...به خاطر شما ..يه حس مسئوليت شديد كه خدايا ما به سلامت برسيم و واسه اين هديه اسموني اتفاقي نيفته ..8:30 صبح كيش بوديم ..واي كه چه ارامشي وجودمون رو فرا گرفت ....ليدر هااومده بودند تا مسافراي هر هتلي و با خودشون ببرند وووبعد از دقايقي رسيديم هتل ....اونجا هم   از خونواده هايي كه بچه هاي هم سن سال شما داشتند زياد بود ....من و بابا هم  از ديدن همه بچه ها كلي ذوق زده شديم ...ومدام شما رو پيش تك تك شون ميبرديم تا باهشون اشنا بشي ....سعي كردم با همشون ازت عكس بگيرم خيلي عالي بود بچه هاي بزرگتر بهت توجه نشون ميدادن و ناز نوازشت ميكردن و كلي بوس بارون ...و بعضي ازپدر و مادر ها هم ميومدن كنارت و نازت ميكردند و مگفت چه پسر نازييي ....

و بالاخره باباي رفت قسمت تور ليدر ها وسعي كرد واسه چند روزي كه اونجا هستيم برنامه ريزي كنه ...اخه باباي خيلي خيلي مهربونه چون ميخواست هم به شما وهم به من حسابي خوش بگذره .... مرسي بابا جونييي...

كالسكه نيكان جون پسر دوست بابا رو هم به خاطر مسافرتي بودنش قرض گرفتيم ..و چون هوا نسبتا خوب بود سعي كرديم اغلب شما رو با كالسكه بيرون ببريم تاشما رو  به ارزوت كه مدام سوار شدن به كالسك بود برسونيم .. ....به خريد ميرفتيم تو پاساژها حسابي حال ميكردي از كالسكت ميومدي پايين و شروع ميكردي به شيطونيي ...خيلي مغازه دارا هم از شما خوششون ميومد و ميومدن بوست ميكردند...

منم باخودم عهد بسته بودم حالا كه مسئوليت خونه داري از رو دوشم برداشته شده تمام وقتم رو به گل پسرم اختصاص بدم....

بقيه  مطالب و عكس ها باشه واسه بعد اخه الان ساعت 2:45 صبح هست....

كيشمامان با ادرين كيش

ادرين اينجا طبق معمول از كالسك(به قول خودت)پياده شده بودي و كالسكه رو هل ميدادي از اين ور به اون ور .....(بندر گاه)

كيش

به محض ورود به هر پاساژي ماشين هاي خريد واسه بچه ها بود كه تا ديديشون كلي ذوق كردي و گفتي :ما ، شي

يه سري سوار ميشدي ...بعد از مدتي هم پياده ميشدي بازم ميخواستي خودددت هل بدي از خود راضیواي بيچاره ميشديم  همش بايد ديگه،حواسمون جمع ميكرديم به در و ديوار مردم نزني تعجبحسابي گيج شده بوديم اخه يه بار رفتي كوبيدي به ويترين يه مغازه ...بعد اقاهه اومد بيرون ... گفت:چي كار ميكني كوچولو الان به افسر زنگ ميزم بياد جريمت كنه ...تو هم، هاج و واج به غر غر اقا گوش ميكردي هیپنوتیزمبعدم اقا تو رو گرفت بغلشو  چند تا بوست كرد و نوازشت كرد  و بهت خنديد.....خلاصه از اونجا هم قصر در رفتيمميكي..اينجا تو پاساژ يه ميكي موز بود و تو هم نيني شيطونخيلي ازش اومده بود و چشم ازش برنميداشتي و هرجي من و باباميگفتيم خوب ديگه بريم ميگفتي: نه  نه..ميكي موز هم تا بغلت كرد گريه كردي ... وبعد اومدي بغلم ...

اين دختر كوچولو يه سال از تو بزرگتر بود يه توپ كوچيك چراغدار واست خريده بوديم ..مرتب مينداختي اينور و اونور و  توپ روشن ميشد اين خانم كوچولو تا توپ رو ديد، شروع كرد  به  جيغ جيغ كه اين مال منه ...خلاصه توپاتونو واسه يه مدتي عوض كرديم ...واسه تو هم كه اصلا مهم نبود،   توپ اونو برداشتيو وو..دبرو بازي (الحق كه پسري..مرام مردونتو، قربون شمماچقلب)بهار جون

اينم بها جون هم هتلي مون بود مشهدي بود خيلي دختر خوب و مودبي بود بوسسسسسسسسس واسه بهار جون....اين اكواريوم ماهي داشت و خيلي از ماهي ها خوشت ميومد ...قربون گل پسر عسلم بشمممممممم

باغ پرندگان

اينجا هم واقعا واست هيجان انگيز بود ...با ديدن انواع پرنده ها مدام ميگفتي:ااع ع ع...به همشون ذرت دادي. اينجا هم رفتي داخل پيش طوطي ها و اصلا نترسيدي، مرد كوچولو ي جيگر...من و بابا هم از خوشحاليت كلي كيف كرديم ...

خوابيدن

هر شبي كه ميخواستيم برگرديم هتل ...اصلا اجازه نميدادي با تاكسي بريم ،بايد ما پياده و اقا سوار بر كالسكه ....تا نزديكاي هتل هم بيدار ميموندي نزديكاي هتل بيهوش ميشدي ...بعدم من لباس خواب تنت ميكردم و اينجا يه كم شاكي شدي و اين شكلي خوابيدي .......ادرين جونم من قبل از ازدواج با بابايي و حتي يه مدت بعد از اون هم از خواب بيدار ميشدم ،اينطوري ميخوابيدمخندهو حالا نميدونم ابرو ....

 

        وبازم ادامه مطلب مونده........

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان رهام
7 مهر 92 15:06
منتظرعکسای فسقلی هستیم...
مامان بهداد
10 مهر 92 16:41
سلام خاله. همیشه به سفر و گردش و شادی. راستی مگه شما کدوم شهر هستید؟ زودتر عکساش رو بگذار که ببینمتون. امیدوارم که بهتون خوش گذشته باشه.مخصوصا به گل پسر.