آدرین آدرین ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

ادرين زيباترين هديه خداوند

ادرین و مهد

این روزا که مهد نمیری کماکان از مهد تل میکنن که بابا ببرتت اما چون خیلی گریه میکنی منو بابا دلمون میسوزه من حودم یکم بهتر شم باهات میام تا دوباره عادت کنی عزیزم ...یه مربی خیلی مهربونی به نام رویا داری که خیلی دوست داره ..قبلا که باهم میرفتیم مهد من سعی میکردم با رویا جون در مورد تو باهش در ارتباط باشم ..همیشه میگفت:خانم عظیمی من ادرین رو خیلی دوست دارم وقتی مهد نمیاد واقعا دلم براش تنگ میشه ...و حتی مریم جون پرستار پارسالت هم اونجاست ..همیشه میگه رویا جون خیلی هوای ادرین رو داره خیلی بهش اهمیت میده ..خوب منم خیلی خوشحال میشم...رویا جون میگه خیلی بچه باانرزی هستی تسبت به بچه های دیگه به نقاشی و کتاب خونی و بازی با لگو علاقع بیشتر و علاقه کمت...
29 دی 1393

پسر مهربونم

ادرین قشنگ و شیرینم خیلی خیلی مهربونی واقعا عاشقتم عزیزم هرشب که میخوابی تا فردا صبح دلم واست تنگ میشه ...همی اامروز صبح اومدم از خواب بیدارت کنم ..گفتی هنوز خوابم میاد منم گفتم باشه بخواب پس من برم دستشویی فوری   از خواب پریدی و رفتی ازپایین تخت واکر منو هل دادی اور دی کنارتختم و گفتی: مگه من نگفتم بزار من اشاتو (عصا) بیارم تو  دشت نزن الهی دورت  بگردم عزیزم ...این روزا خیلی به حرفام گوش میدی هرچی که ازت بخوام رو واسم انجام میدی هروقت میخوام بلند شم پشت سرم راه میری و دستت رو  میزازی پشت کمرم تا من نیفتم ...خلاصه عاشقترم میکنی نمیدونی حضورت چقدر بهم روحیه میده تو این شرایط سخت عزیزم ... مهد هم نمیری میگی...
24 دی 1393

بدون عنوان

ادرین قشنگم امروز تقریبا یک ساله از اخرین مطالبی که واست نوشتم میگذره  ...مشکلاتی پیش اومذ که نتونستم واست بنویسم ...البته خدارو شکر خیلی وقت بود که همه چی اروم شد ولی خودم فرصت نداشتم ..واین وقفه هم بی تاثیر بر ننوشتن نبود.... واما الان که دارم مینوسم ...واسه اینکه تو رختخواب بستریم و و قت کافی دارم تا بنویسم ..چو ن الان دو هفته ای هست که تصادف کردم ...و با یه دنیا مهر با نیهای تو  مواجه میشم....ادرین قشنگم همیشه فک میکردم بچه ها هرچی کو چکترن ادم بیشتر دیونشون میشه ولی ولی ...من تو هرچی بزرگتر میشی  بیشترو بیشتر عاشقت میشم  ...جالبه  این حس رو بابایی و خاله لیدا و  ایین هم دارند... من در تا...
20 دی 1393

ماه محرم

با شروع ماه محرم فضاي خاصي هميشه قالب شهر رو بخودش ميگيره و همه يه جورايي تحت تاثير اين ماه قرار ميگيرند ....پسر قشنگم پارسال همين موقع ها بيمار ي سختي گرفتي ...همه به شدت غصه دار شدند و هر كس واست يه نذري كرد ...روز سوم محرم خاله الهام زنگ زد خونمون گفت واسه ادرين نذر كردم ببريش مراسم عزاداري طفلان ..و عمه فلورا و مامان جون مهين هم گفتند ماهم نذر كرديم وبا يه تعدادي شير كه ادرين خودش بده به ني ني ا ...واسه همين بابايي جمعه صبح بعد از خوردن صبونه بردت پيش مامان جون و عمه ....مادر جون كه بهش ميگي : ما جون تل كرد گفت ادرين رو سعي كنيد بيرون نبريد چون هوا خيلي الودست ...ولي به هر حال بابا بردت كه زود برگردونتت .. ولي بعد از چند روز تصم...
9 اسفند 1392

اخرين خاطرات بيست وسه ماهگي

این مطالب رو واست نوشتم حالا دارم میذارم تو وبلاگت ...... من و بابایی تصمیم گرفتیم هر جمعه که بابای خونست بساط کباب پختن رو راه بندازیم ..اخه خیلی کباب دوست داری و اون روزا بهتر غذا میخوری ..... رفته بودی پیش، بابا رو ی تراس تا کباب پختن بابایی رو ببینی ...با بهت گفته بود پسرم برو به مامان بگو سفره رو بندازه اخه واسه راحتی اقا رو زمین سفره میندازیم .... اومدی گفتی : مامان سوفه بناز ... منم که متوجه نمیشدم هی میپرسیدم چی میگی مامانی و تو هم هی تکرار میکردی ....وقتی دیدی متوجه نمیشم خودت رفتی سمت کابینتی که سفره هست و سفره رو در اوردی .....افرین به پسر حواس جمع خودم جیگری دیگه جیگر       ...
17 بهمن 1392

بیست و هفت ماهگی

سلام به گل پسر قشنگم : اول از همه که بیست هفت ماهگیت مبارررررک عشق مامانییییی   ادرین قشنگم پیش ملوس خیلی دوست داری واسه همین این شکل واست گذاشتم عشقممممم حالا اومدی نشستی کنارم میگی: ااااااااا کیتی ملوسه؟میخوااااام پیداشش بکن ..میخواممم   این یکی دو ماه گذشته اینقدر در گیر بودم که نتونستم واست هیچی بنویسم ...یه مدت که داشتم سوالهای امتحانی طرح میکردم .بعد هم تصحیح اوراق و بعد هم که حسابی سرما خوردگی شدید که هنوز کامل خوب نشدم ..... ولی از امشب بگم که تولد سه گل هست ارین جون ایین جون و الینا جون که امشب یک ساله میشه و ایین وارین که ١٤ ساله میشن.....هووووووورا تولدشون مبارک ....پارسال الینا کوچولو این موقع چ...
17 بهمن 1392

وقتي خداي مهربون تورو داد

ادرين قشنگم اون روزي كه فهميديم خداي مهربون تو رو به من و بابا داده نميدوني چقدر خوشحال شديم بابايي واسه افراد ازمايشگاه شيريني اورد ....اون موقع نميدونستيم كه عسلمون دختر يا پسر ...ولي دلم ميدونست كه كه خداوند به ما پسر عنايت كرده....... ...
29 آبان 1392

خاطرات 14ماهگی

ادرین جون ...عسلم نمیدونی غذا نخوردنت چقدر غصه دارم کرده وقتی غذا نمیخوری اشک تو چشمام حلقه میزنه دیگه نمیدونم باید چه کار کنم ...امیدوارم خدا خودش یه معجزه ای کنه ......... که تو عزیز دلم با اشتها غذا بخوری و از غذا خوردن لذت ببری  اومدم که خاطرات عسلم رو که یاداشت کردم ولی نتونستم اینجا ثبت کنم رو ادامه بدم....... یه شب عمو نادر واسه اینکه هیات علمی شده بود واسه شام همه رو دعوت بیرون و اونجا ادرین جونم کارات دیدنی بود اخه چند روزی بود مریض بودی تازه یه کم حالت خوب شده بود و مدتی بود که به خاطر سرما از خونه بیرون نرفته بودیم...اونجا دو تا میز رو بهم چسبونده بودیم تا هم دور هم باشیم و تو از بزرگی میز حیرت زده شده ...
29 آبان 1392