آدرین آدرین ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

ادرين زيباترين هديه خداوند

خاطرات بیست دو ماهگی

سلام ....سلام به  همه عزیزانی که وقت میذارن و قصه های  شیرین سرزمین رویایی ادرین رو میخونن ....هزازان بار تشکر ...... و همین طور منا جون مامان رهام جون که همیشه مشوق من بوده واسه نوشتن این وبلاگ و همینطور ایین قشنگم که همیشه از من خواسته که هیچوقت نوشتن واسه ادرین رو فراموش نکنم و همیشه پی گیر مطالب هست ...... ایین قشنگم که میدونی هم شما وهم اریین قشنگم رو خیلی خیلی دوست دارم(خواهر زاده هام) : لطف کن همه احساست قشنگت رو که همیشه به ادرین داری و ارتباط زیبایی که همیشه با ادرین برقرار میکنی و واسش بنویس تا ادرین بدونه چقدر دوستش داری اخه همیشه به من میگی خاله به ادرین بگو به من بگه خواهر جون ...من دختر خالش نیستم ....الهی قرب...
12 شهريور 1392

خاطرات 18 ماهگی

سلام عزیزم میدونی امروز چه روزیه روری که ١٨ ماه شدی .....هورررررررررررررررا پسر گلمون داره به امید خدا بزرگ و بزرگتر میشه و همینطور واکسن زدی عسلم نمیدونی چقدر دلم سوخت بابا از اداره اومد وبا کالسکه بردیمت بهداشت اخه من اصلا دلم نمیاد اون لحظه نگات کنم تا سوزن رو تو اون پای کوچولوت بزنن ولی شیر مرد مامان فقط ٥ثانیه گریه کرد افررررررررررررررررین شب هم خیلی کم تب کردی خدارو شکر که پسرمون خیلی قویه     مسافرت  به کیش بعد از چند روز  تو ماه اردیبهشت که تازه هجده ماهه شده بودی رفتیم  کیش و ادامه داستان.... ...
4 شهريور 1392

اولین استقلال

خلاصه امروز بعد از ظهر که تو اشپزخونه خوابت برد ...بردمم گذاشتمت   تو تختت اخه یک ماهی هست که جدا از ما تو اتاق خودت میخوابی عزیزم و یه خبر مهم اینکه 16 مرداد از شیر گرفتمت ....... اون شب ...شب تاریخی بود خیلی خیلی دلم واست سوخت هر دو ساعت از خواب بیدار میشدی و گریه میکردی منم همراه شما اشک میریختم عزیزم ...ولی فردا صبح دیگه قبول کردی مم تخ شده ....وگفتی شیر شیر   منم شب قبل با اینکه شیشه شیر داشتی ...یه شیشه شیر متفاوت خریدم که راحت دستت بگیری و خدارو شکر همینطور هم شد وشیشه مناسبی شد واست   میدونی چرااز شیر گرفتم شما رو ؟ چون اصلا غذا نمیخوردی وزنت اومده بود پایین و دکتر گفت باید از شیر جدا بشی  ودکترت تصمی...
4 شهريور 1392

21 ماهیگیت مبارک

             پسر عزیرم روزها به سرعت سپری میشن و شما عزیزمون به شکر خداوند بزرگتر میشی ....قربنت برم این روزای اخر یه کوچولو مریض شدی وحسابی ضعیف شدی اخه همین جوریم چیزی نمیخوردی امیدوارم زود زود سرحال و قوی بشیییییی راستی ادرین جون وقتی یه کم مریض بودی ..مامان جون مهین (مامان بابایی)به همراه عمه فلورا و عمو نادر اومدن خونمون احوالپرسیت و ماما جون واست کرم کنجد و عریقجات گیاهی اورده بود اشتهات بیشتر بشه دستش درد نکنه پدر جون و مادر جون و دایی رضا هم اومدند دایی رضا هم واست یه ادم اهنی اورده بود و مادر جون یه لباس خوشگل با این جورابا دستشون درد نکنه  به خاطر مهربونی...
4 شهريور 1392

22ماه شدیییییییییی عزیزم

امروز سوم شهریور و ادرین جووووون 22 ماهه شد با کلی تغییرات .... کلمات بیشتری میگی و جمله های دو یا سه کلمه ای ..دیگه یاد گرفتی به اشغال میگی اککال ...دیگه تلفن کامل میگی ...وقتی موبایل منو بابا زنگ میخوره ..میگی (ماما گوشی)...به انگور میگی(انه) وخیلی چیزای دیگه... امروز  صبح باهم رفته بودیم سر تراس داشتی ماشین بازی میکردی یه هو ماه رو دیدی بعد گفتی ( ماما ماه ...بعد هم گفتی :ماه خاموش افرییییییییییین چون دیدی درخشندگی شب رو ماه نداره ویه اتفاق جالب دیگه امروز بعد از ظهر بود هنوز بابا نیومده بود گفتی ماما اب و خواستم بت بدم قبول نکردی صندلی رو کشون کشون بردی سمت یخچال بعد هم یه لیوان گرفتی از اب سرد کن اب گرفتی و اب پر کردی...
4 شهريور 1392

شیرین عسل

ادرین جونم خیلی شیرینی . صبح ها وقتی از خواب بلند میشی اینور و اونور و نگاه میکنی و میگی بابا و بعضی وقتا هم تو خونه راه میری و میگی اردو (ardav , )با یه حالتی که داری ناز میکنی جیگگگر   و البته بگم هر وقم من نباشم یه سر میگی ماما و بعضی وقتا هم میگی مامی وایییییییی عاشق مامی گفتنتم   کلا همه جا دوست داری من و بابا هردو باهم کنارت باشیم به هر دوی ما احساس وابستگی زیادی داری نمیدونم اول مهر بخوام برم سر کار چطور راضی بشی بری مهد هر چند خیلی دلم میسوزه خدا کنه اونجارو دوست داشته باشی راستی ادرینییی یه کلمه یاد گرفتی هرچی خراب بشه میگی ای با(ای وای) خیلی بامزهست  ایین جون و اریین جون راه میرن میگن ای با &nb...
1 مرداد 1392

خاطرات قبل از عید92 جوجو مانی

ادرین جون عشق مانی چند روز مونده به  عید واسه یه کاری رفتیم تهران خونه خاله لیدا و بعد با خاله جونیو ایین جون رفتیم بیرون خرید رفتیم مگا مال اونجا به خاطر عید حسابی سقف رو با بادکنک جشن گرفته بودن  ...بعد از مدتی دیدم همش قر میزنی گفتم مان چی میخوای گفتی باد باد (بادکنک) وای عسل مانی همه باد باد ا تو سقف بود بعدا متوجه شدم تو سبد خرید بعضیا بادکنک هست خلاصه بابایی بغلت کرد تا بره واست باد باد پیدا کنه تا اینکه ته سلن شرکت لادن طلایی واسه تبلیغ بچه هارو گریم میکردند و بهشون بادکنک و یه عکس هم ازشون میگرفتن یه پیشو ی خوشگل دیدیم از ته سالن داره میاد ....     شب هم رفتیم فست فود چیزی بخوریم اونجا نوشابه رو زدی ریخت...
8 ارديبهشت 1392

ستاره ای برای قلب کوچکت

پسر قشنگم ......در روز هزاران بار نگاهت میکنم و  تک تک زیباییهای تو را از صمیم قلبم ستایش میکنم عاشقانه دوستت دارم وبا عمق نگاهت پرنده عشق از اعماق قلبم پر میکشد .....نمیدانی ونمیتوانی بفهمی حرف های مرا .....احساس عاشقانه پدرت را .....مگر که روزی تو هم پدر شوی و مانند ما عاشقانه طفل شیرنت را که همچون فرشته ای از دیار بینهایت امده را ...در اغوش بکشی ......هر روز بارها وبارها غرق در بوسه ات میکنم ..در اغوشت میکشم تا شاید بتوانم فقط ذره ای ...فقط ذره ای از این احساس شیرین را به عمق ذهنم بسپارم   ...
7 ارديبهشت 1392

خاطرات 15 ماهگی

ادرین جون در روز تولد ١٥ ماهگیت یه اتفاق خیلی قشنگ افتاد و اون اتفاق   نی نی کوچلو ی ناز عمو افشین پا به این دنیا گذاشت   و یکی اتفاق خیلی جالب دیگه اینکه تولد ایین جون و اریین جون هم بود .....خیلی جالب بود .......وقتی الینا کوچولو رو دیدی کلی ذوق کردی باور کردنی نبود دوست داشتی بغلش کنی .....قربون احساس و درکت برم عزیز دلم و.....و کلا این روز ها هر وقت میریم بیرون هر بچه ای میبینی کلی ذوق میکنی و میگی ( اع) بعد بهش میخندی  .....عزیزم اینم یه عکس از شما و الینا جون     خواستم چند تا عکس از روزای اول خودتم بذارم واست....   ادرین جون هفتمین دندونتم در اوردی مثل همیشه...
6 ارديبهشت 1392