آدرین آدرین ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

ادرين زيباترين هديه خداوند

ماه محرم

1392/12/9 22:44
نویسنده : گيتا
554 بازدید
اشتراک گذاری

با شروع ماه محرم فضاي خاصي هميشه قالب شهر رو بخودش ميگيره و همه يه جورايي تحت تاثير اين ماه قرار ميگيرند ....پسر قشنگم پارسال همين موقع ها بيمار ي سختي گرفتي ...همه به شدت غصه دار شدند و هر كس واست يه نذري كرد ...روز سوم محرم خاله الهام زنگ زد خونمون گفت واسه ادرين نذر كردم ببريش مراسم عزاداري طفلان ..و عمه فلورا و مامان جون مهين هم گفتند ماهم نذر كرديم وبا يه تعدادي شير كه ادرين خودش بده به ني ني ا ...واسه همين بابايي جمعه صبح بعد از خوردن صبونه بردت پيش مامان جون و عمه ....مادر جون كه بهش ميگي :ما جون تل كرد گفت ادرين رو سعي كنيد بيرون نبريد چون هوا خيلي الودست ...ولي به هر حال بابا بردت كه زود برگردونتت ..

ولي بعد از چند روز تصميم گرفتيم تاسوا عاشورا بريم تهران اخه من هم روز قبلش تهران كار داشتم ..ورفتيم خاله ليدا و ايين و ارين جون چقدر از ديدنت خوشحال شدند و كلي ذوق كردند ...اونجا مراسمات داغ تر بود .و با بچه ها رفتي بيرون ،اي كاش نمي رفتي چون بعدش حسابي مريض شدي و وحسابي من غصه دار شدم ..روز جمعه با خاله رفتيم بيرون واسه عمه فلورا  يه سوغاتي بخريم از طرف پسملي مژه اخه عمه اين روزا زحمت نگه داشتنت رو ميكشه ...چون تابستون وقتي خواستم بذارمت مهد فقط دو روز خوشحال بودي بعد ش همش گريه كردي و من با ديدنت اشكات بغض گلو مو ميگرفت و اشك تو چشمام حلقه ميزد بعد عمه گفت من ادرين رو نگه ميدارم ..چون داشتم دنبال يه پرستار مناسب ميگشتم ولي پيدا نكردم ...از همين جا از عمه جون ممنونيم چون تا الان خيلي زحمتت رو كشيد ....ولي تازگيا يه پرستار بهمون معرفي شده تا بياد واست عزيزم ...حالا تا ببينيم چي ميشه ..خداوند خودش كمك كنه عزيزم نگران

خلاصه برگرديم تهران اون روز اصلا حال ندشتي وهمش اومدي بغلم ...وقتي برگشتيم همدان حسابي تب كردي ..تا صبح من و بابا نتونستيم  بخوابيم ...فرداش رفتيم دكتر گفت انفولانزا شدي و اين خبر خيلي بدي بود واسمون ....اون پسر شيطونمون ديگه صداي جيغ و دادش نميومد و همش بيحال افتادي بودي يه هفته به شدت عصبي و ناراحت بود م از نگراني شبا خوابم نميبرد شبا بيدار كه ميشدي هي بت اب و دوغ و او ار اس ميدادم كه خداي نكرده اب بدنت رو از دست ندي بعضي وقتا كه ميديدي بيدار م و نميخوابم ميگفتي:ماما بيخواب ..ماما بيخواب و من دوباره سرم ميذاشتم كنار بالشت   گاهي ميومدي بغلم ميگفتي :ما ما درد ،درد بعدم كمرت رو نشون ميدادي گاهي هم دلت رو منم ميزدم زير گريه ..چون تحمل ديدن درد تو كوچولوي نازم رو نداشتم ...يه هفته همش تو بغلم بودي و من فقط تو خونه راه ميرفتم..بعدم ميگفتي :ماما بيم تخت بيخوابيم .....

باباي هر چي ميخواست به من كمك كنه نميرفتي ببلش ...بالاخره روز جمعه صبح حال پسر كوچولوي نازمون خوب شد ومن باباكلي ذوق كرديم ولي حسابي لاغر شدي همين جوري كه كمبود وزن داشتي با اين مريضي همه چي بدتر شد ..واي خداي من ادرين من دوبار قوي و قوي تر شه ...

وامشب كه دارم واست مينويسم كاملا خوب شدي امروز رفته بودم سر كار و تو امروز پيش ما جون مونده بودي ..و وفتي ما جون خواسته بود بهت دارو بده نخورده بوي گفته بودي :خوب شدم نه نه..و بعد ما جون گفته بود زنگ ميزنم به بابا ميگم نميخوري گفته بودي :ژنگ بزن ژنگ بزن

راستي ادرين جون واسه تبت شربت استامينفون ميدادم ..خيلي بد مزه وتلخ بود .گريه ميكردي و نميخوردي ميگفت:من اينو دوس ندارم ..من اينو دوس ندارم ماچ

محرم محرممحرممحرم مود ر اخر دعا

ميكنم اين اخرين ماه محرمي باشه كه در اون بيمار شدي ..اميدوارم واز خداوند ميخوام هميشه سلامت باشي...عسلم..

پسندها (1)

نظرات (3)

مامان رهام
15 آذر 92 1:18
سلام گیتا جون بلا دوره ببخشید من درجریان نبودم که آدرین جون مریض شده ببخشید...امام حسین نگهدارش باشه ان شاله....چقد خوب که عمه جون نگهش میداره کی بهتر ازعمه..عکساتونم خیلی قشنگ بود
مامان بهداد
2 دی 92 11:44
سلام مامانی. ان شاا... که آدرین جان حالش خوب خوب شده باشه و خستگیتون دراومده باشه. روزهای خوبی رو براتون آرزو می کنم. سلامت و شاد باشید در پناه خدا.
مامان بهداد
25 دی 92 9:05
سلام خاله. خوبید خوشید سلامتید؟ نگران شدم . خبری ازتون نیست. ایشالا که سلامت و شاد باشید. وقت کردید پست جدید بگذارید که از دلتنگی در بیاییم.