آدرین آدرین ، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 26 روز سن داره

ادرين زيباترين هديه خداوند

21 ماهیگیت مبارک

             پسر عزیرم روزها به سرعت سپری میشن و شما عزیزمون به شکر خداوند بزرگتر میشی ....قربنت برم این روزای اخر یه کوچولو مریض شدی وحسابی ضعیف شدی اخه همین جوریم چیزی نمیخوردی امیدوارم زود زود سرحال و قوی بشیییییی راستی ادرین جون وقتی یه کم مریض بودی ..مامان جون مهین (مامان بابایی)به همراه عمه فلورا و عمو نادر اومدن خونمون احوالپرسیت و ماما جون واست کرم کنجد و عریقجات گیاهی اورده بود اشتهات بیشتر بشه دستش درد نکنه پدر جون و مادر جون و دایی رضا هم اومدند دایی رضا هم واست یه ادم اهنی اورده بود و مادر جون یه لباس خوشگل با این جورابا دستشون درد نکنه  به خاطر مهربونی...
4 شهريور 1392

22ماه شدیییییییییی عزیزم

امروز سوم شهریور و ادرین جووووون 22 ماهه شد با کلی تغییرات .... کلمات بیشتری میگی و جمله های دو یا سه کلمه ای ..دیگه یاد گرفتی به اشغال میگی اککال ...دیگه تلفن کامل میگی ...وقتی موبایل منو بابا زنگ میخوره ..میگی (ماما گوشی)...به انگور میگی(انه) وخیلی چیزای دیگه... امروز  صبح باهم رفته بودیم سر تراس داشتی ماشین بازی میکردی یه هو ماه رو دیدی بعد گفتی ( ماما ماه ...بعد هم گفتی :ماه خاموش افرییییییییییین چون دیدی درخشندگی شب رو ماه نداره ویه اتفاق جالب دیگه امروز بعد از ظهر بود هنوز بابا نیومده بود گفتی ماما اب و خواستم بت بدم قبول نکردی صندلی رو کشون کشون بردی سمت یخچال بعد هم یه لیوان گرفتی از اب سرد کن اب گرفتی و اب پر کردی...
4 شهريور 1392

شیرین عسل

ادرین جونم خیلی شیرینی . صبح ها وقتی از خواب بلند میشی اینور و اونور و نگاه میکنی و میگی بابا و بعضی وقتا هم تو خونه راه میری و میگی اردو (ardav , )با یه حالتی که داری ناز میکنی جیگگگر   و البته بگم هر وقم من نباشم یه سر میگی ماما و بعضی وقتا هم میگی مامی وایییییییی عاشق مامی گفتنتم   کلا همه جا دوست داری من و بابا هردو باهم کنارت باشیم به هر دوی ما احساس وابستگی زیادی داری نمیدونم اول مهر بخوام برم سر کار چطور راضی بشی بری مهد هر چند خیلی دلم میسوزه خدا کنه اونجارو دوست داشته باشی راستی ادرینییی یه کلمه یاد گرفتی هرچی خراب بشه میگی ای با(ای وای) خیلی بامزهست  ایین جون و اریین جون راه میرن میگن ای با &nb...
1 مرداد 1392

خاطرات قبل از عید92 جوجو مانی

ادرین جون عشق مانی چند روز مونده به  عید واسه یه کاری رفتیم تهران خونه خاله لیدا و بعد با خاله جونیو ایین جون رفتیم بیرون خرید رفتیم مگا مال اونجا به خاطر عید حسابی سقف رو با بادکنک جشن گرفته بودن  ...بعد از مدتی دیدم همش قر میزنی گفتم مان چی میخوای گفتی باد باد (بادکنک) وای عسل مانی همه باد باد ا تو سقف بود بعدا متوجه شدم تو سبد خرید بعضیا بادکنک هست خلاصه بابایی بغلت کرد تا بره واست باد باد پیدا کنه تا اینکه ته سلن شرکت لادن طلایی واسه تبلیغ بچه هارو گریم میکردند و بهشون بادکنک و یه عکس هم ازشون میگرفتن یه پیشو ی خوشگل دیدیم از ته سالن داره میاد ....     شب هم رفتیم فست فود چیزی بخوریم اونجا نوشابه رو زدی ریخت...
8 ارديبهشت 1392

ستاره ای برای قلب کوچکت

پسر قشنگم ......در روز هزاران بار نگاهت میکنم و  تک تک زیباییهای تو را از صمیم قلبم ستایش میکنم عاشقانه دوستت دارم وبا عمق نگاهت پرنده عشق از اعماق قلبم پر میکشد .....نمیدانی ونمیتوانی بفهمی حرف های مرا .....احساس عاشقانه پدرت را .....مگر که روزی تو هم پدر شوی و مانند ما عاشقانه طفل شیرنت را که همچون فرشته ای از دیار بینهایت امده را ...در اغوش بکشی ......هر روز بارها وبارها غرق در بوسه ات میکنم ..در اغوشت میکشم تا شاید بتوانم فقط ذره ای ...فقط ذره ای از این احساس شیرین را به عمق ذهنم بسپارم   ...
7 ارديبهشت 1392

خاطرات 15 ماهگی

ادرین جون در روز تولد ١٥ ماهگیت یه اتفاق خیلی قشنگ افتاد و اون اتفاق   نی نی کوچلو ی ناز عمو افشین پا به این دنیا گذاشت   و یکی اتفاق خیلی جالب دیگه اینکه تولد ایین جون و اریین جون هم بود .....خیلی جالب بود .......وقتی الینا کوچولو رو دیدی کلی ذوق کردی باور کردنی نبود دوست داشتی بغلش کنی .....قربون احساس و درکت برم عزیز دلم و.....و کلا این روز ها هر وقت میریم بیرون هر بچه ای میبینی کلی ذوق میکنی و میگی ( اع) بعد بهش میخندی  .....عزیزم اینم یه عکس از شما و الینا جون     خواستم چند تا عکس از روزای اول خودتم بذارم واست....   ادرین جون هفتمین دندونتم در اوردی مثل همیشه...
6 ارديبهشت 1392

14ماهگی عسلم

ادرین قشنگم امروز تولد ١٤ ماهگیته  ...باورم نمیشه  این همه روزا دارن تند تند میگذرن وتو شیر مرد مامان بزرگ و بزرگتر میشی ولی یه کم کسالت داری اخه بابایی هفته پیش سرما خورده بود وتو انقدر رفتی بغلش تا تو هم سرما خوردی ....من خیلی غصه خوردم چون تازه از یه بیماری سخت پیروزمندانه بیرون اومده بودی   ..شب اول تب کردی و من اون شب گریه کردم واست چون نگرانت بودم حسابی .... وبردیمت دکتر شب که تب داشتی عمه فلورا هم موند خونمون و ٤ صبح از خواب بیدار شدی گفتی تاب تاب یعنی تاب بازی وبردیمت با تبی که داشتی تاب بازی کردی ادرین جون تا الان به اندازه ٢-٣ متری راه میری بعد میخوری زمین  تا ب تاب   و  ...
6 ارديبهشت 1392