خاطرات 14ماهگی
ادرین جون ...عسلم نمیدونی غذا نخوردنت چقدر غصه دارم کرده وقتی غذا نمیخوری اشک تو چشمام حلقه میزنه دیگه نمیدونم باید چه کار کنم ...امیدوارم خدا خودش یه معجزه ای کنه .........
که تو عزیز دلم با اشتها غذا بخوری و از غذا خوردن لذت ببری
اومدم که خاطرات عسلم رو که یاداشت کردم ولی نتونستم اینجا ثبت کنم رو ادامه بدم.......
یه شب عمو نادر واسه اینکه هیات علمی شده بود واسه شام همه رو دعوت بیرون و اونجا ادرین جونم کارات دیدنی بود اخه چند روزی بود مریض بودی تازه یه کم حالت خوب شده بود و مدتی بود که به خاطر سرما از خونه بیرون نرفته بودیم...اونجا دو تا میز رو بهم چسبونده بودیم تا هم دور هم باشیم و تو از بزرگی میز حیرت زده شده بودی وچهار دست وپا از این سر میز میرفتی به سر دیگه با تمام سرعت وبا صداهایی که نشونه شادی و رضایت از شرایط البته به همراه انیتا جون خلاصه انقد رفتی و اومدی که خسته شدی بعد هم وقتی پیتزا اومدی یه پیتزا حسابی (البته پیتزای گوشت)
اینم عکسات...
رفتن به خونه خاله لیدا
چندروز بعد تصمیم گرفتیم بریم خونه خاله لیدا با مادر جون و بابایی رفتیم و یه اتفاق جالب افتاد و تو اونجا راه افتادی ودیگه چهار دست وپا نمیرفتی وای چقده خوشحال شدیم و هم اینکه خوب غذا میخوردی و اما کلمات جدید عشق مامانی
فدای همه رشد و تکاملت .....که هر روز منو بابات در تو عزیز دلمون میبینیم ما رو بیش از بیش خوشحال میکنه و حاله دیگه می گی
بق(برق)وقتی میگیم برق کو؟ بالا لوستر رو نشون میگی بق بق
تازه وقتی میگم ادرین جوراباتو در بیار پاتو اوردی بالا وانگشتت رو کردی تو جورابتو و شروع کردی به در اوردن جورابت
عاشقتیم دوست داریم (مامان و بابا)