اخرين خاطرات بيست وسه ماهگي
این مطالب رو واست نوشتم حالا دارم میذارم تو وبلاگت ......
من و بابایی تصمیم گرفتیم هر جمعه که بابای خونست بساط کباب پختن رو راه بندازیم ..اخه خیلی کباب دوست داری و اون روزا بهتر غذا میخوری .....رفته بودی پیش، بابا رو ی تراس تا کباب پختن بابایی رو ببینی ...با بهت گفته بود پسرم برو به مامان بگو سفره رو بندازه اخه واسه راحتی اقا رو زمین سفره میندازیم ....اومدی گفتی :مامان سوفه بناز ... منم که متوجه نمیشدم هی میپرسیدم چی میگی مامانی و تو هم هی تکرار میکردی ....وقتی دیدی متوجه نمیشم خودت رفتی سمت کابینتی که سفره هست و سفره رو در اوردی .....افرین به پسر حواس جمع خودم جیگری دیگه جیگر
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی